فریاد های نا بخشودنی....
امروز با تمام وجود رسیدم به ایستگاه بیداری
دستانم را بر روی هنجره ام فشردم انگاری بغض دیشب داشت جا خوش می کرد
نتوانستم فراموش کنم
اشک های خشک شده بر گلبرگ های بالشت
که مثل لبخند هایش آبخورده بود
نه نمی تونم...
دستانم را بر روی هنجره ام فشردم انگاری بغض دیشب داشت جا خوش می کرد
نتوانستم فراموش کنم
اشک های خشک شده بر گلبرگ های بالشت
که مثل لبخند هایش آبخورده بود
نه نمی تونم...
+ نوشته شده در سه شنبه دهم بهمن ۱۳۹۱ ساعت 20:9 توسط محمد حسن
|