روز رهایی من آنروزیست که دستانم در دست خداست و با هم یک لنگه دو هوا بازی میکنیم
تاب خوردن بین ابرها با خدایم چه خنک و گواراست
روحم را آزاد میکنم در تراکنشهای خاطره هایم از زندگی
و به او میگم یادته خدا
روزهایی که مارو گرفتار میکردی که خوب و زیبا دستات رو بگیریم
ولی حیف و صد حیف که ذستانت را نمیدیدم
خدا دیگر رهاشدم و فقط میخوام دستانت را بگیرم و باهاش تاب بخورم

چون گرمای دستان توست که در همه لحظات با منه

 شاید این فریاد هایم الکی و از روی ناچاری باشه ولی میدونم دستانت از روینیاز نیست از روی محبت زیاده

خداجوووون دوستت دارم قد دنیاهای خودت